بستن بار، به هم بستن و پیچیدن چیزی برای حمل کردن به وسیلۀ چهارپا یا گاری یا اتومبیل و امثال آن ها کنایه از سفر کردن، آماده برای سفر شدن، برای مثال گو میخ مزن که خیمه می باید کند / گو رخت منه که بار می باید بست (سعدی۲ - ۷۱۶)
بستن بار، به هم بستن و پیچیدن چیزی برای حمل کردن به وسیلۀ چهارپا یا گاری یا اتومبیل و امثال آن ها کنایه از سفر کردن، آماده برای سفر شدن، برای مِثال گو میخ مزن که خیمه می باید کند / گو رخت منه که بار می باید بست (سعدی۲ - ۷۱۶)
عمل کردن، به کار بردن، برای مثال دانشت هست کار بستن کو / خنجرت هست صف شکستن کو؟ (سنائی - ۹۸)، ز صاحب غرض تا سخن نشنوی / که گر کار بندی پشیمان شوی (سعدی۱ - ۵۰)
عمل کردن، به کار بردن، برای مِثال دانشت هست کار بستن کو / خنجرت هست صف شکستن کو؟ (سنائی - ۹۸)، ز صاحب غرض تا سخن نشنوی / که گر کار بندی پشیمان شوی (سعدی۱ - ۵۰)
چشم بستن. ازتماشا کردن و دیدن پرهیز و امساک کردن: ز پرهیزگاری که بود اوستاد نظر بست هرگه که او رخ گشاد. نظامی. گویند نظر چرا نبستی تا مشغله و خطر نباشد. سعدی. ، نظر بستن بر چیزی. بدان خیره شدن. در آن نگریستن. بدان چشم دوختن: دست چون حلقۀ فتراک بر او تنگ شود چشم شوخ تو به صیدی که نظر می بندد. صائب (آنندراج). ، نظر بستن در چیزی. در آن خیره ماندن. محو تماشای آن شدن
چشم بستن. ازتماشا کردن و دیدن پرهیز و امساک کردن: ز پرهیزگاری که بود اوستاد نظر بست هرگه که او رخ گشاد. نظامی. گویند نظر چرا نبستی تا مشغله و خطر نباشد. سعدی. ، نظر بستن بر چیزی. بدان خیره شدن. در آن نگریستن. بدان چشم دوختن: دست چون حلقۀ فتراک بر او تنگ شود چشم شوخ تو به صیدی که نظر می بندد. صائب (آنندراج). ، نظر بستن در چیزی. در آن خیره ماندن. محو تماشای آن شدن
اعمال. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). استعمال. (زوزنی). ایجاف. (ترجمان القرآن). بعمل آوردن. (آنندراج). بجای آوردن. اجرا کردن. عمل کردن فرمانی را: توانی بر او کار بستن فریب که نادان همه راست بیند وریب. ابوشکور. چون فیروزبن یزدجرد بپادشاهی بنشست و ملک روم بر وی مسلم شد سیرت نیک کار بست و داد کرد و بیست و هفت سال اندر ملک بود. (ترجمه طبری بلعمی). پس بفرمای تا هر سلاحی را جداگانه کاربندد (سپاهی) تا بدانی که از کار بستن هر سلاحی چه داند پس آن مقدار که دانش او بینی و مردی، او را روزی بنویس. (ترجمه طبری بلعمی). آنکه گردون را بدیوان برنهاد و کار بست و آن کجا بودش خجسته مهر آهرمن گراه. دقیقی. خنجر بیست منی گرزۀ پنجاه منی کس چنو کار نبسته است بجز رستم زر. فرخی. احمد ترا به جای پدر است مثالهای وی را کار بند. (تاریخ بیهقی ص 361). ای خرد پیشه حذر دار از جهان گر بهوشی پند حجت کاربند. ناصرخسرو. در صبر کار بند تو چون مردان هم چشم و گوش را و هم اعضا را. ناصرخسرو. تا کار بندی این همه آلت را در مکر و غدر و حیله و طراری. ناصرخسرو. کسی که خنجر پولاد کار خواهد بست دلش چو آهن و پولاد باید اندر بر. مسعودسعد. نه هر که باشد چیره براندن خامه دلیر باشد بر کار بستن خنجر. مسعودسعد. و داناآن مر قلم را آلتی نهاده اند به دیدار حقیر و به یافتن آسان ولیکن نبشته اش با مرتبت، و کار بستن دشوار. (نوروزنامه). تیر و کمان سلاحی بایسته است و مر آن را کار بستن ادبی نیکوست. (نوروزنامه). صواب در آن دیدیم که سنت عمر بن خطاب را کار بندیم و خلافت بشوری افکنیم. (مجمل التواریخ و القصص). دانشت هست کار بستن کو؟ خنجرت هست صف شکستن کو؟ سنائی. و حسب شریف پادشاه آن لایقتر که از عهدۀ میعاد بیرون آید و حسن عهد کار بندد. (سندبادنامه ص 320). گفتن ز من از تو کار بستن بیکار نمیتوان نشستن. نظامی. شه آسایش خواب را کار بست دو لختی در آن چار دیوار بست. نظامی (از آنندراج). همان رسم دیرینه را کاربند مکن سر کشی تا نیابی گزند. نظامی. بیاموزم ترا گر کار بندی که بی گریه زمانی خوش بخندی. نظامی. باید که ختنه کنی خویشتن را و شرع کار بندی. (فارسنامۀ ابن البلخی). ووصیت هاء او را که در آن عهود است کار بست... و آنچ او را اختیار آمد از آن بر میگزید و کار می بست. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 88). و شرع کار بندی و بنی اسرائیل را نیکوداری. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 54). چون شنیدی کاندرین جوی آب هست کور را تقلید باید کار بست. مولوی. ای که مشتاق منزلی مشتاب پند من کار بند و صبر آموز. سعدی. مرا هوشی نماند از عشق و گوشی که قول هوشمندان کاربندم. سعدی (طیبات). هر علم را که کار نبندی چه فایده چشم از برای آن بود آخر که بنگری. سعدی. زصاحب غرض تا سخن نشنوی که گر کار بندی پشیمان شوی. سعدی (بوستان). چه حاجت درین باب گفتن بسی که حرفی بس ار کار بندد کسی. سعدی (بوستان). چنان حکمت و معرفت کار بست که از امر و نهیش درونی نخست. سعدی (بوستان). قول حکما را کار بستم که گفته اند: از آن کز تو ترسد بترس ای حکیم. (گلستان سعدی). و گناه از من است که قول حکما را کار نبسته ام. (گلستان سعدی). ترسیدم از بیم گزند خویش آهنگ هلاک من کنند، پس قول حکما را کار بستم. (گلستان سعدی)
اِعمال. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). استعمال. (زوزنی). ایجاف. (ترجمان القرآن). بعمل آوردن. (آنندراج). بجای آوردن. اجرا کردن. عمل کردن فرمانی را: توانی بر او کار بستن فریب که نادان همه راست بیند وریب. ابوشکور. چون فیروزبن یزدجرد بپادشاهی بنشست و ملک روم بر وی مسلم شد سیرت نیک کار بست و داد کرد و بیست و هفت سال اندر ملک بود. (ترجمه طبری بلعمی). پس بفرمای تا هر سلاحی را جداگانه کاربندد (سپاهی) تا بدانی که از کار بستن هر سلاحی چه داند پس آن مقدار که دانش او بینی و مردی، او را روزی بنویس. (ترجمه طبری بلعمی). آنکه گردون را بدیوان برنهاد و کار بست و آن کجا بودش خجسته مهر آهرمن گراه. دقیقی. خنجر بیست منی گرزۀ پنجاه منی کس چنو کار نبسته است بجز رستم زر. فرخی. احمد ترا به جای پدر است مثالهای وی را کار بند. (تاریخ بیهقی ص 361). ای خرد پیشه حذر دار از جهان گر بهوشی پند حجت کاربند. ناصرخسرو. در صبر کار بند تو چون مردان هم چشم و گوش را و هم اعضا را. ناصرخسرو. تا کار بندی این همه آلت را در مکر و غدر و حیله و طراری. ناصرخسرو. کسی که خنجر پولاد کار خواهد بست دلش چو آهن و پولاد باید اندر بر. مسعودسعد. نه هر که باشد چیره براندن خامه دلیر باشد بر کار بستن خنجر. مسعودسعد. و داناآن مر قلم را آلتی نهاده اند به دیدار حقیر و به یافتن آسان ولیکن نبشته اش با مرتبت، و کار بستن دشوار. (نوروزنامه). تیر و کمان سلاحی بایسته است و مر آن را کار بستن ادبی نیکوست. (نوروزنامه). صواب در آن دیدیم که سنت عمر بن خطاب را کار بندیم و خلافت بشوری افکنیم. (مجمل التواریخ و القصص). دانشت هست کار بستن کو؟ خنجرت هست صف شکستن کو؟ سنائی. و حسب شریف پادشاه آن لایقتر که از عهدۀ میعاد بیرون آید و حسن عهد کار بندد. (سندبادنامه ص 320). گفتن ز من از تو کار بستن بیکار نمیتوان نشستن. نظامی. شه آسایش خواب را کار بست دو لختی در آن چار دیوار بست. نظامی (از آنندراج). همان رسم دیرینه را کاربند مکن سر کشی تا نیابی گزند. نظامی. بیاموزم ترا گر کار بندی که بی گریه زمانی خوش بخندی. نظامی. باید که ختنه کنی خویشتن را و شرع کار بندی. (فارسنامۀ ابن البلخی). ووصیت هاء او را که در آن عهود است کار بست... و آنچ او را اختیار آمد از آن بر میگزید و کار می بست. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 88). و شرع کار بندی و بنی اسرائیل را نیکوداری. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 54). چون شنیدی کاندرین جوی آب هست کور را تقلید باید کار بست. مولوی. ای که مشتاق منزلی مشتاب پند من کار بند و صبر آموز. سعدی. مرا هوشی نماند از عشق و گوشی که قول هوشمندان کاربندم. سعدی (طیبات). هر علم را که کار نبندی چه فایده چشم از برای آن بود آخر که بنگری. سعدی. زصاحب غرض تا سخن نشنوی که گر کار بندی پشیمان شوی. سعدی (بوستان). چه حاجت درین باب گفتن بسی که حرفی بس ار کار بندد کسی. سعدی (بوستان). چنان حکمت و معرفت کار بست که از امر و نهیش درونی نخست. سعدی (بوستان). قول حکما را کار بستم که گفته اند: از آن کز تو ترسد بترس ای حکیم. (گلستان سعدی). و گناه از من است که قول حکما را کار نبسته ام. (گلستان سعدی). ترسیدم از بیم گزند خویش آهنگ هلاک من کنند، پس قول حکما را کار بستم. (گلستان سعدی)
بار بربستن. بار را برای حمل بستن. ترتیب دادن بار برای بردن. پیوسته و استوار کردن بار بر مال. بار درست کردن. بار کردن: وگرنه همه کاروان بار بست ستانم، کنمتان بیکباره پست. اسدی (گرشاسب نامه). صد رزمۀ فضل بار بسته یک مشتریم نه پیش دکان. خاقانی. کاروان میرود و بار سفر می بندند تا دگربار که بیند که بما پیوندند؟ سعدی (خواتیم). ، صفت سرمایه ای است که سود میدهد: سرمایۀ من دربانک بارآور است و پنج درصد سود میدهد، حامله. باردار: گهرت بد بد با سوی گهر گشتی همچنان مادر خود بارآور گشتی. منوچهری
بار بربستن. بار را برای حمل بستن. ترتیب دادن بار برای بردن. پیوسته و استوار کردن بار بر مال. بار درست کردن. بار کردن: وگرنه همه کاروان بار بست ستانم، کنمْتان بیکباره پست. اسدی (گرشاسب نامه). صد رزمۀ فضل بار بسته یک مشتریم نه پیش دکان. خاقانی. کاروان میرود و بار سفر می بندند تا دگربار که بیند که بما پیوندند؟ سعدی (خواتیم). ، صفت سرمایه ای است که سود میدهد: سرمایۀ من دربانک بارآور است و پنج درصد سود میدهد، حامله. باردار: گهرت بد بد با سوی گهر گشتی همچنان مادر خود بارآور گشتی. منوچهری
نقاب بر رخ زدن: نقاب چینی و رومی به نیسان همی بندد صبا بر روی هامون. ناصرخسرو. زین هزاران شمع کآن آید پدید تا ببندد روی چرخ از شب نقاب. ناصرخسرو. تا بپوشد زمین ز سبزه لباس تا ببندد هوا ز ابر نقاب. مسعودسعد. شب عربی وار بود بسته نقابی بنفش از چه سبب چون عرب نیزه کشید آفتاب. خاقانی. وز حنای دست بخت اوست صبح زآن نقاب از ارغوان بست آسمان. خاقانی. زلف شب چون نقاب مشکین بست شه ز نقابی نقیبان رست. نظامی
نقاب بر رخ زدن: نقاب چینی و رومی به نیسان همی بندد صبا بر روی هامون. ناصرخسرو. زین هزاران شمع کآن آید پدید تا ببندد روی چرخ از شب نقاب. ناصرخسرو. تا بپوشد زمین ز سبزه لباس تا ببندد هوا ز ابر نقاب. مسعودسعد. شب عربی وار بود بسته نقابی بنفش از چه سبب چون عرب نیزه کشید آفتاب. خاقانی. وز حنای دست بخت اوست صبح زآن نقاب از ارغوان بست آسمان. خاقانی. زلف شب چون نقاب مشکین بست شه ز نقابی نقیبان رست. نظامی
بستن زنار بر کمر. (از فرهنگ فارسی معین). معروف. (آنندراج). زنار پوشیدن: وآنکه زنار برنمی بندد همچو من روز و شب به تیمارند. ناصرخسرو. ... بوذاسپ در ایام (طهمورث) بیرون آمد و دین صابیان آورد و این دین پذیرفت و زنار بست و آفتاب را پرستید. (نوروزنامه). روم ناقوس بوسم زین تحکم شوم زنار بندم زین تعدی. خاقانی. او خلع طاعت کرده است و همان زنار زراتشتی بر میان بسته و با مسلمانان جور و و استخفاف می کند. (تاریخ طبرستان). مرا حیرت بر آن آورد صد بار که بندم در چنین بتخانه زنار. نظامی. وزجهود و از جهودان رسته ایم تا به زنار این میان را بسته ایم. مولوی. گشا ای مسلمان به شکرانه دست که زنار مغ بر میانت نبست. سعدی (بوستان). گر مرید صورتی درصومعه زنار بند ور مرائی نیستی در میکده فرزانه باش. سعدی. زنار اگر ببندی سعدی هزار بار به زآنکه خرقه بر سر زنار می کنم. سعدی. ظهوری دگر راهزن زلف کیست که زنار می بندند ایمان ما. ظهوری (از آنندراج). - زنار بستن زنبور، کنایه از لانه و آشیانه بستن زنبور. (آنندراج). کنایه از آشیانه ساختن زنبور عسل. (فرهنگ فارسی معین) : این حلاوت که تو داری نه عجب کز دستت عسلی پوشد و زنار ببندد زنبور. سعدی. ، آویختن زنار از گردن. (فرهنگ فارسی معین)، در اصطلاح زنار بستن، عقد خدمت یعنی در زبان اهل اشارت به بستن بند خدمت و طاعت محبوب حقیقی است در هر مرتبت. شاعر گوید: بیزار شدم ز نقش اغیار زنار به عشق یار بستم بی باده بباد می رود عمر ناقوس بزن که می پرستم. چنانکه در وضع اول که زنار موضوع گشته نشان خدمت و طاعت بوده است. و زنار مذموم تعلق و دلبستگی به دنیا است و زنار محمود کمر خدمت و طاعت بستن است... دوشم به خرابات ز ایمان درست زنار مغانه بر میان بستم چست شاگرد خرابات ز بدنامی من رختم بدر انداخت خرابات بشست. ؟ (از فرهنگ مصطلحات عرفا). زنار بند باده چو مینای نیمه شو یعنی ز دل برسم ره می فروش باش. سیادت (از آنندراج). رجوع به زنار و مادۀ بعد شود
بستن زنار بر کمر. (از فرهنگ فارسی معین). معروف. (آنندراج). زنار پوشیدن: وآنکه زنار برنمی بندد همچو من روز و شب به تیمارند. ناصرخسرو. ... بوذاسپ در ایام (طهمورث) بیرون آمد و دین صابیان آورد و این دین پذیرفت و زنار بست و آفتاب را پرستید. (نوروزنامه). روم ناقوس بوسم زین تحکم شوم زنار بندم زین تعدی. خاقانی. او خلع طاعت کرده است و همان زنار زراتشتی بر میان بسته و با مسلمانان جور و و استخفاف می کند. (تاریخ طبرستان). مرا حیرت بر آن آورد صد بار که بندم در چنین بتخانه زنار. نظامی. وزجهود و از جهودان رسته ایم تا به زنار این میان را بسته ایم. مولوی. گشا ای مسلمان به شکرانه دست که زنار مغ بر میانت نبست. سعدی (بوستان). گر مرید صورتی درصومعه زنار بند ور مرائی نیستی در میکده فرزانه باش. سعدی. زنار اگر ببندی سعدی هزار بار به زآنکه خرقه بر سر زنار می کنم. سعدی. ظهوری دگر راهزن زلف کیست که زنار می بندند ایمان ما. ظهوری (از آنندراج). - زنار بستن زنبور، کنایه از لانه و آشیانه بستن زنبور. (آنندراج). کنایه از آشیانه ساختن زنبور عسل. (فرهنگ فارسی معین) : این حلاوت که تو داری نه عجب کز دستت عسلی پوشد و زنار ببندد زنبور. سعدی. ، آویختن زنار از گردن. (فرهنگ فارسی معین)، در اصطلاح زنار بستن، عقد خدمت یعنی در زبان اهل اشارت به بستن بند خدمت و طاعت محبوب حقیقی است در هر مرتبت. شاعر گوید: بیزار شدم ز نقش اغیار زنار به عشق یار بستم بی باده بباد می رود عمر ناقوس بزن که می پرستم. چنانکه در وضع اول که زنار موضوع گشته نشان خدمت و طاعت بوده است. و زنار مذموم تعلق و دلبستگی به دنیا است و زنار محمود کمر خدمت و طاعت بستن است... دوشم به خرابات ز ایمان درست زنار مغانه بر میان بستم چست شاگرد خرابات ز بدنامی من رختم بدر انداخت خرابات بشست. ؟ (از فرهنگ مصطلحات عرفا). زنار بند باده چو مینای نیمه شو یعنی ز دل برسم ره می فروش باش. سیادت (از آنندراج). رجوع به زنار و مادۀ بعد شود
شوراندن خواب کسی و نگذاشتن او تا که به خواب رود. (از آنندراج). به افسون کسی را خواب بند کردن تا همیشه بیدار باشد: ز بسکه بی تو نشینم دو چشم حیرت باز گمان برم که مگر بسته اند خواب مرا. حیاتی گیلانی (از آنندراج). با چنین خوابها که من هستم خواب خاقان نگر که چون بستم. نظامی
شوراندن خواب کسی و نگذاشتن او تا که به خواب رود. (از آنندراج). به افسون کسی را خواب بند کردن تا همیشه بیدار باشد: ز بسکه بی تو نشینم دو چشم حیرت باز گمان برم که مگر بسته اند خواب مرا. حیاتی گیلانی (از آنندراج). با چنین خوابها که من هستم خواب خاقان نگر که چون بستم. نظامی